قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

غمگینم

سلام دوستان.دیگه وقت خداحافظی رسیده. خیلی خیلی غمگین هستم. چون دیگه بعداز٥روز هم دیگرونمی بینیم.چون یه سفرمی خوا یم بریم اون هم مشهد. دوستان من خیلی خیلی دلم براتون تنگ می شه مخصوصاً دوستهای صمیمی من.اگر نظر دادین دستتون درد نکنه وقت فکرنکنید که من هستم. همه اونایی که توشون اپم خداحافظ.واونایی که دوستای مهربان من هستن. مافردا یعنی جمعه حرکت می کنیم ومیریم.بعدبا ذوق می ایام توی خونه و سری میگم اخجون دیگه نظر دادن. امیدوارم همیشه شاد باشین.دوستهای من خادانگه دار. حتماً براتون زیارت می کنم واز خدامی خام که همیشه شاد باشین.   ...
9 خرداد 1392

سارای عزیزم و افتخاری دیگر برای مامان

عزیز دلم دختر قشنگم تعطیلات تابستان شروع شده و حالا دیگه واسه خودتی .تا میتونی لذت ببر عزیزم. شنبه 4 خرداد ساعت 10 کارنامه کلاس دومت آماده بود و قرار بود برم از مدرسه بگیرم. از صبح خوشحال بودم ساعت 10 بشه اما از شانس بد من مثل مورو ملخ ریختن تو بانک و نمیشد سرم و بلند کنم چه برسه خروجی ساعتی بگیرم و از شعبه برم بیرون زنگ زدم بابایی و چون مدرسه ات خوشبختانه نزدیم بانک باباست سریع رفت واست گرفت.   قربون دخترم برم که دوست داشت مامان بره ولی نشد بعد هم بابا زنگ زد و خبر خوش و بهم داد. میدونستم عالی شدی و همه درسهات و خیلی خوب گرفتی ولی با این حال منتظر بودم بهم زنگ بزنه. وقتی هم رسیدیم خونه از خوشحالی بال...
8 خرداد 1392

روزپدرمبارک

سلام.روزپدر اومد از دوباره من امروز با مامانی یواشکی بچه رو بدیم دست بابایی بهش بگیم که دروغکی که ما می خوایم بریم بیرون کار داریم. بریم برای بابا یه چیز بخریم.می خوایم ادکلن بخریم به نظرتون ادکلن چیز خوبی. امیدوارم بابایی ازهدیه ی من ومامانی خوشش بیاد اخه اون خیلی به ادکلن علاقه داره. اون وقت بیایم وبگیم روز پدر مبارک.براش یک کیک کوچولو هم می خریم. ...
3 خرداد 1392

تعطیلات تابستانی سال92

سلام دوستان.اخجون تعطیلات تابستانی شروع شد.دیگه ازهرچی کیف وکتاب راحت شدم. توخونه بازی می کنم اون هم چه جور. مامانی هم سرکارمن توخونه هرکاری که دوستدارم رو انجام می دم.اما کارهای خطر ناک روانجام نمی دم. می تونم هرکلاسی رو ثبت نام کنم.که سرم گرم بشه وبی کار نشینم توی خونه. تازه جمعه ی هفته ی بعدمی خوایم بریم مشهدانقدراون جابازی کنم که از همه چی یادم بره.حالا مطلب شو می نویسم.تازه توی خونه می تونم هرچقدر که دلم خواست نقاشی بکشم.داداشی هم که میاد باپرستارش با داداشم می تونم بازی کنم. بعد که بعضی وقت ها که حوصلم سر بره.می رم خونه ی دوستام یا اونا میان خونمون.اون وقت باهم قرار می زاریم که بریم پارک باز...
3 خرداد 1392

خاطرات مدرسه

سلام دوستان من امروز رفتم مدرسه. دوربین وباخودم برده بودم که یک عکس کلی بگیریم ویک خاطره داشته باشیم.خانوممون دعوام کرد وگفت چرا اینو اوردی مدرسه اون موقع من گفتم که می خاستیم عکس بگیریم.بعد اون موقع من ودوستام یواشکی عکس انداختیم حالا ولش کن بریم سر اصل مطلب تازه می خوان کارنامه ی اصلی رو بدن من مامانم باید٩٢/٢/٣بره بگیره و١٠ صبح اون جا باشه. تا کارناممو بگیره.دعا میکنم که کارنامه ی اصلیم رو همشو خیلی خوب بگیرم ما همش توی کلاسمون ٤ نفر بودیم. بعد اون موقع خانوم مدیرمون گفت فردا اجباری نیسته که مدرسه بیاین ولی گفت باید زنگ بزنیدکه ما بفهمیم که فردا می خاد کی بیا وکی نیاد.من اون موقع باخودم گفتم...
1 خرداد 1392